سنگین ترین کیفری که خدایان یونانی توانستند برای سیزیف عاصی در نظر بگیرند، بی هوده گی بود: تکرار ابدی کاری اجباری در شرایطی که امکان هر نوع پیشرفتی از او سلب شده بود. مدام سیزیف باید تخته سنگش را از یک سربالایی تیز بالا می برد، همین که به نوک سربالایی می رسید سنگ قل می خورد پایین و می افتاد توی دره. او دوباره پایین می آمد و آن را هن و هن کنان بالا می برد.
فقط خدایان یادشان رفته بود که سنگ به مرور زمان سائیده میشود. زاویه ها و تیزی های سنگ که دست های ظریف سیزیف را خونین و مالین می کرد، در صد ساله ی اول مجازاتش صاف و صوف شد. گوشه کناره ها و کج و کوجی هایش در پانصد سال بعد صاف شد، طوری که هل دادن پرزحمتش جایش را به قل دادن ساده داد. در هزاره ی بعد، تخته سنگ هی کوچک و کوچک تر شد و راه سقوطش به طرز چشمگیری هموارتر.
عاقبت دیگر به ندرت می شد اسم آن را تخته سنگ را گذاشت. چیزی بیش از یک سنگریزه از آن باقی نمانده است.
تازگی ها فکر بکری به ذهن سیزیف رسیده: سنگریزه را توی جیبش می گذارد، و با کارتهای اعتباری، قرص های مسکن و داروهای آرام کننده می برد.
حالا هر روز صبح با آسانسور به طبقه ی بیست و هشتم ساختمان دفترش، روی قله ی کیفرگاهش می رود، و شب ها دوباره پایین می آید.
اشتفان لاکنر
و مرگ ، پایان پرنده نیست ! و مرگ ! درخت بلوطی ست که ریشه دوانده در ماه و روی آخرین شاخه اش پرنده ی آبی لانه کرده است و مرگ ! گنجشک اسفند ست که نشسته روی سیم های چراغ برق و به درخت های ابتر نگران و غمگین می نگرد و مرگ ! دست های مهربان کشاورزی ست که از باغچه ی سبزیجات ، ریحان می چیند و مرگ ! روئیدن اطلسی ست روی گونه های برف که زودتر از وقت موعود مومنانه با بهار حرف می زند و مرگ ! قطاری ست با آخرین سرعت که ناگهان از ریل خارج می شود و مرگ ! ساختمانی ست کاهگلی که کلکین هم دارد و یک آن سقف اش ترک برمی دارد و آسمان سهم انسان را از آفتاب یکجا به زمین می ریزد و مرگ ...
نه راه پس نه راه پیش مانده ام پشت دری که آمدنت را دشوار می کند چون ماه ، که پشت ابری ناگوار چون تاریخ ، که پشت افعال بعید چون میوه کال ، که روی درخت چون پرچم گر گرفته ی خورشید ، که پشت پرده ی شب مانده ام پشت دیواری که صدای اطلسی ها را در خود مدفون کرده ، و رستن باغچه را هنگام بهار دشوار می کند پشت درخت هایی ، که زینت شانه شان تبر است و به پاس شاخه ای که به شکوفه هایش ایمان آورده ، به پرنده گان لبخند می زنند مانده ام پشت پنجره ای که چشم هایش را به آسمانی مکدر دوخته است و خوشبختی را در کف دستانم دشوار می کند پشت ابرهای عقیمی که ، به آیین باران قایل نیست و سهم من از آسمان ستاره ای ست روی شاخه ی بید ، که با هر بادی می لرزد
شیرگرم و عسل اند بوسه های تو امپراطورانی که بر سرزمین گونه های من حکومت می کنند و تبسم تو دشتی که تمام نرگسی هایش دهان گشوده اند به آفتاب و آهوانش مشغول زاد و ولدند زنانه تر از این نمی توانم بگویم : مرا ببوس آنگونه که با تکان جلبکی در خونت بارور شوم ... شعر دوم : چشم که گشودم دنیا عجیب نبود ! انگار دیروز بود رد نگاهی ، در مویرگ هایم کل می زد و من لایه های اندوه پیازی بودم ، درغربت خاک و خاک با آب صادق بود و من قدیمی تر بودم از جوی هایی که از ارتفاعات زاگرس سر زده اند و نباتاتی که دهان گشوده اند به آب ، آفتاب و نوازش ... درخت های جوان سر از خاک بیرون آوردند و ما بی اراده قانع بودیم به " دوستت دارم " سیب هنوز از جاذبه نیفتاده بود سایه ها لحن کبودی داشتند ! هوا منجلاب بسته ای بود سرخ تر از لاله های کوهپایه شیر در رگ هایم می جوشید و باران به آرامی استخوان هایم را به آشوب می کشید و باد کلمات تازه ای حمل می کرد جبر حاکم شده بود به خاک سجده کردیم و انگشت هایمان کپک زد من از ریشه هایم کنده شدم سیب از جذبه افتاد ... قابیل را به دنیا آوردیم ! ا
شعر............................................................................................................ و اینک آیینه ها چشم از رفتن برنمی دارند انگار وقت اش رسیده است باید پشت سرم آب بپاشی ! و از زیر قرآن ردم کنی میوه ی افتاده از چشم های سیاه درخت دیگر با ایمان کامل به شاخه های تاریک برنمی گردد دیگر سهمی از برگ های جوان ندارد به جایی رسیده ای " که آیینه ها به تو پشت می کنند " و درخت ها به رستگاری می اندیشند و ریشه ها راه شان را از تیشه جدا می کنند این رسالت میوه های ناتمام است که همیشه شاخه هایشان را زودتر از وقت موعود ترک می کنند میوه هایی که خوب می دانند سر به زیر افتادن بهتر از ماندن روی درخت های بی دلیلی ست که هیچ پرنده ای روی آن لانه نمی کند وقت اش رسیده است می توانی به آیینه ها بسپاری ام ! جایی میان سردی همین خاک ، که حتی میوه ی نو رس روی آن زنگ می زند به دعوت آسمانی دلتنگ به دنیایی متروک پا گذاشته ام و با رویاهای پینه بسته ، به میهمانی تاریکی می روم .
111287 بازدید
8 بازدید امروز
11 بازدید دیروز
184 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian